آورده اند که امیر نصر احمد سامانی در دوران طفولیت؛ معلمی که به او تعلیم می داد بسیار سخت گیری می کرد و ملک زاده را بسیار می زد امیر نصر از تنبیهات معلم؛ عقده در دل گرفته و پیوسته با خود می گفت چون به پادشاهی برسم سزای این معلم را خواهم داد و تلافی چوب زدن های او را خواهم کرد.
نصر به پادشاهی رسید. شبی از شب ها به یاد ایام کودکی افتاد و چوب زدن های معلم به خاطرش آمد. تا صبح دیده بر هم نگذارد و در اندیشه ی انتقام افتاد صبح که شد خادمی را فرستاد تا از باغ ده ترکه از چوب به برایش بیاورند و به یکی دیگر از غلامان گفت فورا فلانی را به نزد ما بیاور.
غلام فورا برفت و معلم را طلبید و گفت فورا به دربار بشتاب که سلطان تو را خواسته است. معلم که دانا و هوشیار بود فهمید که سلطان در صدد انتقام جویی است. در راه که به همراه غلام می آمد به دکان میوه فروشی رسید.
یک اشرفی به او داد و یک عدد به درشت و معطر و آبدار از وی گرفت و در آستین خود پنهان نمود.
چون به خدمت امیر نصر رسید. امیر از آن چوب ها یکی را به دست گرفت و در حالیکه آنرا تکان می داد و به راست و چپ می جنبانید. معلم را گفت در باره ی این (اشاره به چوب) چه می گویی؟!
معلم فورا دست در آستین کرد و آن به درشت اعلی را بیرون آورد و گفت زندگانی پادشاه دراز باد. این میوه بدین لطافت زاده ی همان چوبی است که امیر به دست دارد و من جز این؛ چیز دیگری ندانم سلطان چون این پاسخ مختصر و مفید را از وی بشنید کاملا خوشش آمد و به جای تنبیه وی را بنواخت و به او خلعتی فاخر و گران بها داد و براش شهریه و حقوق ماهانه معین کرد تا باقی عمر را به خوشی و خوش دلی و آسودگی روزگار بگذراند و مادام العمر راحت باشد.
نصر به پادشاهی رسید. شبی از شب ها به یاد ایام کودکی افتاد و چوب زدن های معلم به خاطرش آمد. تا صبح دیده بر هم نگذارد و در اندیشه ی انتقام افتاد صبح که شد خادمی را فرستاد تا از باغ ده ترکه از چوب به برایش بیاورند و به یکی دیگر از غلامان گفت فورا فلانی را به نزد ما بیاور.
غلام فورا برفت و معلم را طلبید و گفت فورا به دربار بشتاب که سلطان تو را خواسته است. معلم که دانا و هوشیار بود فهمید که سلطان در صدد انتقام جویی است. در راه که به همراه غلام می آمد به دکان میوه فروشی رسید.
یک اشرفی به او داد و یک عدد به درشت و معطر و آبدار از وی گرفت و در آستین خود پنهان نمود.
چون به خدمت امیر نصر رسید. امیر از آن چوب ها یکی را به دست گرفت و در حالیکه آنرا تکان می داد و به راست و چپ می جنبانید. معلم را گفت در باره ی این (اشاره به چوب) چه می گویی؟!
معلم فورا دست در آستین کرد و آن به درشت اعلی را بیرون آورد و گفت زندگانی پادشاه دراز باد. این میوه بدین لطافت زاده ی همان چوبی است که امیر به دست دارد و من جز این؛ چیز دیگری ندانم سلطان چون این پاسخ مختصر و مفید را از وی بشنید کاملا خوشش آمد و به جای تنبیه وی را بنواخت و به او خلعتی فاخر و گران بها داد و براش شهریه و حقوق ماهانه معین کرد تا باقی عمر را به خوشی و خوش دلی و آسودگی روزگار بگذراند و مادام العمر راحت باشد.
نارنج و ترنج ::: دوشنبه 86/11/1::: ساعت 12:0 صبح
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 81
کل بازدید :62225
بازدید دیروز: 81
کل بازدید :62225
>>اوقات شرعی <<
>> درباره خودم <<

نارنج و ترنج
آب هست خاک هست جوانه باید زد
آب هست خاک هست جوانه باید زد
>>آرشیو شده ها<<
>>لوگوی وبلاگ من<<

>>لوگوی دوستان<<